فاطمه حسنافاطمه حسنا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

دنیای زیبای خدا

خانومانه

سلام عزیزم. مامان ببخش که برات خاطره نمی نویسه... آخه تو همه لحظه هات پر از اتفاقه و برای من شیرینه مخصوصاً الان که وارد مرحله جدیدی از زندگی شدی که دیگه واقعاً می خوای خانوم بشی و با پوشک بای بای پیشرفتت ظرف چند روز واقعاً خوب بوده... گاهی می گی و گاهی هم انگار حال نداری ووی ووی ... اما همه اش انگار دیگه کاملاً حس می کنی. عاشقتم همه امیدم که دیگه می شینی سر سفره افطار و خودت پنیر روی نون می ذاری و ... خیلی رئیسی و به همه نظارت داری مثل وقتی که من چیزی می خورم و می گی نریزیا یا خودت می خوری و می گی سرمو جلو میارم و ...، داخل آدم (به قول عمه) ...
30 تير 1392

خانوم خانومی

سلام عزیزم. دیگه واقعاً حس می کنم از اینترنت حذف شدم که از این بابت از شما و خاله های عزیز (به ویژه خاله مرمر) واقعاً عذر می خوام بزرگ شدن تو (بیشتر از من به کامپیوتر علاقه داری) و از طرف دیگه کمبود وقت و خستگی و ... دیگه واقعاً حس می کنم بزرگ شدی... منظورتو می رسونی. خیلی از کلماتو درست می گی، لباستو انتخاب می کنی (حتی برای من هم تصمیم می گیری)و همه کارو می خوای خودت انجام بدی. مثل دیروز که به بابا می گفتی:«خودم/منم بنزین بزنم(البته به جای ز، ی می گفتی). کلمه ای که خنده دار می گی، می افتمه که می گی می مومم یا می فولم. وقتیم می خوای غذا نخوری می گی خسته ام. الانم داری نماز می خونی، عشقم.(گاه و بی گاه یاد نماز خوندن می افتی)...
19 خرداد 1392

یه تغییر واقعی

سلام خانوم خانومای مامان. امروز برام یه هیجان واقعی بود وقتی از اداره زنگ زدم خونه و تو گوشی رو گرفتی و گفتی: «سلام مامان.» می خواستم بال در بیارم. دیگه واقعاً با کارات به این باور رسیدم که بزرگ شدی و مونس مامانی. دیروز (سیزده به در) توی باغ دایی جون هم خیلی بیشتر از همیشه به من خوش گذشت چون تنها نبودم و تو با من بودی... مونس مامان... مونس مامان ...(اینو اولین بار خاله منیره گفت و من همه اش به این واقعیت پی می برم) امروز ١٢ روز از تولدت گذشته عزیز دلم. روز تولدت تو اوج عیده و همه یادشون می ره. فقط امسال خانواده خاله نیره یادشون بود که خاله برات پیام داده بود: «تولد نفس خاله مبارک.» هر لحظه برای من یه لح...
14 فروردين 1392

بی قرار لحظه ها

سلام عزیزم. از تو و از همه خاله های مهربونت که میان سر می زنن واقعاً عذر می خوام که نمی تونم همه لحظه های شیرینتو بنویسم. لحظه های قشنگی که تو زود زود پیشرفت می کنی و من هم دنبالشون در حال دویدنم. برعکس مامان ماشااله تو زبر و زرنگی همه کارا رو می خوای خودت انجام بدی و حتی چهارشنبه صبح نیم ساعت معطل شدم تا تو رو از پشت فرمون ماشین بردارم. قام قام می کردی، سویچ می گرفتی و جاشو می دونستی، دنده رو تکون می دادی و ... از رانندگی خیلی خوشت اومده چون هم قبل از خواب هی می گفتی قام قام و وقتی حریفم نشدی شروع کردی به رانندگی خیالی و هم شب توی خواب می گفتی قام قام ... بده ... بده آرزوی یه جمعه داشتیم بخوابیم که اونم ...
10 بهمن 1391

عید مبارک یا رسول الله (صلی الله علیک و علی آل بیتک)

سلام امید مامان. خوبی؟ فعلاً ایام امتحانات مامان و باباست و حسابی در گیریم. برای همین نمی تونم زیاد سر بزنم. فردا یه عید خیلی خیلی بزرگ برای ما مسلموناست و روزیه که پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) به پیامبری مبعوث شدند.     بهت تبریک می گم و امیدوارم سال های سال باشی و این عید عزیزو گرامی بداری. مامان جونی شیرین کاریات زیاد شده اما حیف که وقت ندارم بنویسم فقط اینقدر می تونم بگم که دیگه کاملاً حرفای ما رو می فهمی و کاملاً هم برای خودت تصمیم گیری می کنی؛ مثلاً امروز هر چی خواستم لباستو در بیارم نمی ذاشتی تا اینکه رفتم یه بلوز که عکس عروسک داره آوردم و گفتم : «لباس قشنگ بپوشه دختر نازم؟» تو هم سرتو به علا...
28 خرداد 1391