فاطمه حسنافاطمه حسنا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره

دنیای زیبای خدا

درد دل با دختری

سلام مامانی. روزت مبارک عشق من. مونس مامان امروز مامان به خاطر سرماخوردگی شدید نرفته بود اداره و بعد از دکتر اومدیم مهد دنبالت.(از هفته دوم مهر نیمه وقت می ری مهد) خیلی ذوق کردی من اومده بودم. متاسفانه اشتباه کردم و بهت گفتم که آمپول زدم و تو هم گیر دادی و هی گریه می کردی که چرا آمپول زدی. سه مرتبه برای این کلی گریه کردی (شاید در مجموع حدود نیم ساعت گریه جدی) و آخرم با ناراحتی روی پام خواب رفتی آخه این چه روز کودکی بود ...
16 مهر 1393

خانومانه

سلام عزیزم. مامان ببخش که برات خاطره نمی نویسه... آخه تو همه لحظه هات پر از اتفاقه و برای من شیرینه مخصوصاً الان که وارد مرحله جدیدی از زندگی شدی که دیگه واقعاً می خوای خانوم بشی و با پوشک بای بای پیشرفتت ظرف چند روز واقعاً خوب بوده... گاهی می گی و گاهی هم انگار حال نداری ووی ووی ... اما همه اش انگار دیگه کاملاً حس می کنی. عاشقتم همه امیدم که دیگه می شینی سر سفره افطار و خودت پنیر روی نون می ذاری و ... خیلی رئیسی و به همه نظارت داری مثل وقتی که من چیزی می خورم و می گی نریزیا یا خودت می خوری و می گی سرمو جلو میارم و ...، داخل آدم (به قول عمه) ...
30 تير 1392

خانوم خانومی

سلام عزیزم. دیگه واقعاً حس می کنم از اینترنت حذف شدم که از این بابت از شما و خاله های عزیز (به ویژه خاله مرمر) واقعاً عذر می خوام بزرگ شدن تو (بیشتر از من به کامپیوتر علاقه داری) و از طرف دیگه کمبود وقت و خستگی و ... دیگه واقعاً حس می کنم بزرگ شدی... منظورتو می رسونی. خیلی از کلماتو درست می گی، لباستو انتخاب می کنی (حتی برای من هم تصمیم می گیری)و همه کارو می خوای خودت انجام بدی. مثل دیروز که به بابا می گفتی:«خودم/منم بنزین بزنم(البته به جای ز، ی می گفتی). کلمه ای که خنده دار می گی، می افتمه که می گی می مومم یا می فولم. وقتیم می خوای غذا نخوری می گی خسته ام. الانم داری نماز می خونی، عشقم.(گاه و بی گاه یاد نماز خوندن می افتی)...
19 خرداد 1392

بی قرار لحظه ها

سلام عزیزم. از تو و از همه خاله های مهربونت که میان سر می زنن واقعاً عذر می خوام که نمی تونم همه لحظه های شیرینتو بنویسم. لحظه های قشنگی که تو زود زود پیشرفت می کنی و من هم دنبالشون در حال دویدنم. برعکس مامان ماشااله تو زبر و زرنگی همه کارا رو می خوای خودت انجام بدی و حتی چهارشنبه صبح نیم ساعت معطل شدم تا تو رو از پشت فرمون ماشین بردارم. قام قام می کردی، سویچ می گرفتی و جاشو می دونستی، دنده رو تکون می دادی و ... از رانندگی خیلی خوشت اومده چون هم قبل از خواب هی می گفتی قام قام و وقتی حریفم نشدی شروع کردی به رانندگی خیالی و هم شب توی خواب می گفتی قام قام ... بده ... بده آرزوی یه جمعه داشتیم بخوابیم که اونم ...
10 بهمن 1391

عید مبارک یا رسول الله (صلی الله علیک و علی آل بیتک)

سلام امید مامان. خوبی؟ فعلاً ایام امتحانات مامان و باباست و حسابی در گیریم. برای همین نمی تونم زیاد سر بزنم. فردا یه عید خیلی خیلی بزرگ برای ما مسلموناست و روزیه که پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) به پیامبری مبعوث شدند.     بهت تبریک می گم و امیدوارم سال های سال باشی و این عید عزیزو گرامی بداری. مامان جونی شیرین کاریات زیاد شده اما حیف که وقت ندارم بنویسم فقط اینقدر می تونم بگم که دیگه کاملاً حرفای ما رو می فهمی و کاملاً هم برای خودت تصمیم گیری می کنی؛ مثلاً امروز هر چی خواستم لباستو در بیارم نمی ذاشتی تا اینکه رفتم یه بلوز که عکس عروسک داره آوردم و گفتم : «لباس قشنگ بپوشه دختر نازم؟» تو هم سرتو به علا...
28 خرداد 1391

بی خوابی شبانه ...

سلام مامانی. تو خواب ناز خوش می گذره عزیزکم؟ چند روز بود نمی تونستم بیام به وبلاگت سر بزنم، همه اش غصه می خوردم.   آخرشم نفهمیدم چی شد اما اینقدر دعا دعا کردم که یه دفعه وارد شد. (خدا رو شکر) هر چی سعی کردم بخوابم، بی خوابی زده بود به سرم. منم اومدم پای کامپیوتر. نمی دونم بابایی چی کار کرده که خونه پر پشه است.من قدیما نمی کشتم، یعنی دلم نمی اومد اما الان به عشق تو می کشم... تا الان سه تا امیدوارم روزی که با سواد شدی از اینا لذت ببری چون من با دلم می نویسم هرچند از لحاظ انشا جالب نیست اما از ته ته ته دلمه.   امروز همه اش همه به تو می گفتن بوس و کیف می کردن که لباتو می بری جلو. طبق معمول هم به دمپایی ها گیر دا...
19 خرداد 1391

پدر بزرگ مهربون، دوست دارم. روزت مبارک!

سلام گل دخترم، نازدونه من، همه عشق و نفسم ... امروز خواستم یه متنی برای تبریک به باباجونی بنویسم. اول نوشتم تو بهترین هدیه به بابایی که مثل نداری ... دیم حس نوشتن نیست. پاکش کردم. خواستم اتفاقات دیروز رو بنویسم مثل اینکه همچین عمه ای شده بودی که می خواست بره بیرون گریه می کردی. بنده خدا عمه اینقدر راهت برده بود که پا درد گرفته بود. تازه عمه کوچیکه هم بنده خدا با اینکه درس می خوند برای امتحانا هی می اومد بهت سر می زد و ساعتای خالی رو پوشش می داد (هه هه...). مامان بزرگ بنده خدا هم که همیشه پشتیبانیه. کلی کارامونو انجام داد که بریم امام زاده، بعد هم نشوندیمش تو ماشین، تو گرما، بابا جونی دنبال بلیطش بود. کلی خجالت کشیدم ... تو هم که پیش عمه ...
12 خرداد 1391

معمای جیغ های تو ...

سلام عزیز دلم. ای کاش می تونستی حرف بزنی و به مامان بگی که چیه؟!!! امشب دوباره با گریه و جیغ بیدار شدی... کوتاهم نمی اومدی ... و خدا رو شکر به کمک کولر زود آروم شدی. حالا تو خواب نازی و من دارم یخ می زنم اما جرأت ندارم کولرو خاموش کنم. دیشب اولش به کلید گیر داده بودی که درو باز کنی. پاهاتو بلند می کردی و آویزون در می شدی. چند بار هم بلندت کردم و دقیقاً می دونستی که کلید کجا باید بره. به خیال خودت در باز شده بود؛ هی دستگیره رو فشار می دادی. برای اینکه کلیدو بگیرم و گریه اتو آروم کنم، یه دفترچه رنگی دادم بهت. شروع کردی بخ کندن جلدش با دندون. دوباره برای اینکه اونو بگیرم و گریه ات آروم بشه بستنی آوردم. روزای قبل یه کم بستنی می خوردی و ب...
6 خرداد 1391