فاطمه حسنافاطمه حسنا، تا این لحظه: 13 سال و 28 روز سن داره

دنیای زیبای خدا

خنده یا گریه ... مسئله این است!

دیشب ساعت سه نصفه شب خواب و بیدار شده بودی... هی صدام زدی تا بالاخره من اومدم پیشت. بغلم کردی و گفتی: مامان منو دوست داری؟ گفتم: بله عزیزم. گفتی: منم دوست دارم... حالا برو برام شیر بیار. امروز باعث خنده همه شده بودی. من هم همون موقع برات حریره نارگیلی که خاله گفته باید 21 روز بخوری رو درست کردم چون می دونستم اگه اون موقع شیر بخوری دیگه سیر می شی و اونو نمی خوری. دیروز هم تو مهمونی بغل آقا محمد نشسته بودی و تکون نمی خوردی. نمی خواستی با ما بیای راستی وقتایی که دستاتو دور صورتم می کشی (مثل مرتب کردن روسری و ...) خیلی حال می کنم. خیلی خیلی دوست دارم عزیزم. ...
7 دی 1392

شیرین من...زندگی من...حسنای مامان

سلام عزیز دلم. امروز مامان به خاطر سرماخوردگی شما خونه است و شما هم الان تو خواب نازی... نه بابا صبح استرس داشت، نه من و نه شما عزیز دلم. (مامان به خاطر کار کردنش شرمنده شماست ) عزیز دلم، شما داری کم کم به یه دختر آروم و مهربون تبدیل می شی اما ای کاش من بیشتر می تونستم کنارت باشم و به آرامش کمک کنم. ماشااله حواستم خوب جمعه. مثلاً دیروز یه دفعه گفتی: آی دلم... گفتم: ماساژش بدم مامانی؟ گفتی:نه. تیر زده. گفتم:کی؟ -بابا تیر زده. تفنگ داشت. دل خودتم بابا تیر زده؟! تازه فهمیدم به خاطر اینکه من دل درد داشتم و به بابا گفته بودم یه درد بدی تیر می کشه (چند ساعت قبلش) این حرفو زدی ... من خیلی خیلی دوست دارم شیرین زبونم. هفته های قبل ب...
24 آذر 1392

بامزه من ...

سلام عزیزم. هرچند بد موقع است اما خلاصه می نویسم... دیروز بسته ماکارونی رو چپه کردی رو زمین. بعد مامانی زنگ زده بود بهت می گفت به مامان کمک می کنی؟ گفتی: «آره، ماکارونی رو ریختم بابام منو دعوا کرد.» مامانی گفت:« چرا؟ شما که دختر بدی نیستی عزیزم.» گفتی:« نه، بد نیستم، فضولم» دیگه یک تا ده رو هم خوب می شماری، فقط تو هفت و هشت گیر داری اما رنگا رو زیاد خوب یاد نگرفتی، گاهی درست . گاهی هم کاملاً پرت می گی. خیلی دوست دارممممممممممممممم ...
14 آبان 1392

به به، روغن زیتون!

سلام خانوم خانومای من. این روزا دیگه کمتر وقت می کنم بیام این طرفا اما تو هی شیرین کاری می کنی و من دلم می خواد بنویسم. عیب نداره مامانی. تو همیشه شیرینی. وقتی بزرگ شدی شاید برات تعریف کنم. مثلاً حرف زدنای یه دفعه ات. مامان، بابا، تیه (کیه) و اَدَ (الو) رو که از قبل می گفتی و تسلط داری. اما جدیداً به جای با که برای بگیر می گفتی، با یه حالت خاص می گی «ب...ر» که قشنگ معلومه می گی اما قابل نوشتن نیست. یا دیروز به جای بِ که می گفتی، بده می گفتی اما دِ یه طوری خاصی از ب جدا بود. با این فو...هوف... هم که منو کشتی. همه اش یه چیزی می اندازی و می گی فو... یا بند کیفتو میندازی تو دستت و می خوای بری بیرون. تسبیح که افتاد تو دستت جو ...
5 خرداد 1391
1