بی قرار لحظه ها
سلام عزیزم.
از تو و از همه خاله های مهربونت که میان سر می زنن واقعاً عذر می خوام که نمی تونم همه لحظه های شیرینتو بنویسم.
لحظه های قشنگی که تو زود زود پیشرفت می کنی و من هم دنبالشون در حال دویدنم.
برعکس مامان ماشااله تو زبر و زرنگی
همه کارا رو می خوای خودت انجام بدی و حتی چهارشنبه صبح نیم ساعت معطل شدم تا تو رو از پشت فرمون ماشین بردارم. قام قام می کردی، سویچ می گرفتی و جاشو می دونستی، دنده رو تکون می دادی و ... از رانندگی خیلی خوشت اومده چون هم قبل از خواب هی می گفتی قام قام و وقتی حریفم نشدی شروع کردی به رانندگی خیالی و هم شب توی خواب می گفتی قام قام ... بده ... بده آرزوی یه جمعه داشتیم بخوابیم که اونم از 4 و نیم بیدارمون فرمودین
دیروز از صمیم قلب دعا کردم خدا هیچ بچه ای رو از پدر و مادر محروم نکنه. بابا برای امتحان فقط یک روز نبود اما هم شب همه اش ناله زدی بابام ... بابام... دیشب هم حاضر نبودی بخوابی و می گفتی بابام نئومده... الو بابا بیا... تا بالاخره بابا اومد و تو کلی ذوق کردی. اول که به احترامش سریع رفتی تیپ زدی، بعدشم هی رو سر و کولش بودی و حتی حاضر نبودی برای رو تخت خوابیدن ازش دل بکنی
صبح کله سحر ساعت 6 هم بیدار شدی و هوای مامان جون کرده بودی. می گفتی مامان جون... منم گفتم جون مامان جون... گفتی مامان جون، علی، عمه که منظورتو بفهمونی. بعدشم یاد غم دوری بابا افتادی و گفتی بابا مننه (مدرسه)... گفتن نه بابا لالا. موبایل منم ویبره زد. اول ترسیدی و پریدی بغلم اما بعد گفتی مامان الو
اینم از روزگار ما ... همه لحظه هاش پر از حسنا خانوم راستی تا بهت می گیم خانوم کلی تحت تاثیر قرار می گیری. مثلاً داری سفره رو کن فیکون می کنی ... می گم خانوم بشین سریع با آرامش چهارزانو می شینی
ای کاش می شد همه لحظه هاتو بنویسم اما حیف که من نمی تونم و تو هم هرچی عکس و فیلم هم داریم پاک می کنی (مثل دیروز که هر چی تو موبایلم بود)
مامان جونت به تو می گه دتر(دختر) و هر وقت صداشو می شنوی می گی: «دتر...دتر». جالبه که صداتم حسابی کلفت می کنی... مثل وقتایی که می گی :«ببین». تا گفتم مطلب جدید نوشتم، ازم خواست اینم بنویسم. به قول مامانی با زبان شیرین خودم. از هردوتون عذر می خوام که شیرینشو بلد نبودم