فاطمه حسنافاطمه حسنا، تا این لحظه: 13 سال و 29 روز سن داره

دنیای زیبای خدا

درد دل با دختری

سلام مامانی. روزت مبارک عشق من. مونس مامان امروز مامان به خاطر سرماخوردگی شدید نرفته بود اداره و بعد از دکتر اومدیم مهد دنبالت.(از هفته دوم مهر نیمه وقت می ری مهد) خیلی ذوق کردی من اومده بودم. متاسفانه اشتباه کردم و بهت گفتم که آمپول زدم و تو هم گیر دادی و هی گریه می کردی که چرا آمپول زدی. سه مرتبه برای این کلی گریه کردی (شاید در مجموع حدود نیم ساعت گریه جدی) و آخرم با ناراحتی روی پام خواب رفتی آخه این چه روز کودکی بود ...
16 مهر 1393

مامان و دلتنگی، سر دو راهی...همه ی عشق و امیدم

سلام حسنا خانوم طلا، همه عشق و امید مامان امروز یکی از روزای بد زندگی مامان بود دخترم... چرا؟... چون بعد از یه روز کاری که از اداره به امید دیدن دخترش اومد خونه، شما می خواستی خونه مامان جون بمونی و به سختی اومدیم . وقتی هم رسیدیم خونه که شروع کردی به شیون و هیچ شیوه ای هم جواب نداد...بستنی، پارک، تشویق، جدیت ... اونقدر دو نفری گریه کردیم که هر دومون لبو شده بودیم. نزدیک اومدن بابا تقریباً آروم شدی و وقتی بابا اومد جفتمون سر درد دلمون باز شد. نمی دونم چی شده بود که بابا یه کیسه چیپس و پفک خریده بود و تو با دیدنش حسابی خوشحال شدی و بوس و بغل و ... و قول دادی که دیگه گریه نکنی. پفک خوردی و بستنی و بعدشم از خستگی...
9 شهريور 1392

یه تغییر واقعی

سلام خانوم خانومای مامان. امروز برام یه هیجان واقعی بود وقتی از اداره زنگ زدم خونه و تو گوشی رو گرفتی و گفتی: «سلام مامان.» می خواستم بال در بیارم. دیگه واقعاً با کارات به این باور رسیدم که بزرگ شدی و مونس مامانی. دیروز (سیزده به در) توی باغ دایی جون هم خیلی بیشتر از همیشه به من خوش گذشت چون تنها نبودم و تو با من بودی... مونس مامان... مونس مامان ...(اینو اولین بار خاله منیره گفت و من همه اش به این واقعیت پی می برم) امروز ١٢ روز از تولدت گذشته عزیز دلم. روز تولدت تو اوج عیده و همه یادشون می ره. فقط امسال خانواده خاله نیره یادشون بود که خاله برات پیام داده بود: «تولد نفس خاله مبارک.» هر لحظه برای من یه لح...
14 فروردين 1392

روزت مبارک!

  مادر! در ستایش دنیای پرمهرت، ترانه ای از اخلاص خواهم سرود و گلدسته ای از مهر بر گردنت خواهم آویخت. شکوه عشق را در زمزمه های مادرانه ات می یابم و انگیزه خلقت را از قلب پرمهرت می خوانم. مادر، بوسه بر دستان خسته تو جانم را زنده می کند و دیدار تو عشق را در دلم به ارمغان می آورد. ایمانم از دعای توست و خدایم را از زبان تو شناخته ام؛ عبادت را تو به من آموخته ای، مادر! ای الهه مهر. تو گلی خوشبو از بهشت خدایی که گلخانه دلم از عطرتو سرشار است. از تبار فاطمه ای و گویی وجود تو را با مهر فاطمه سرشته اند؛ پس همیشه دعایم کن چرا که دعایت سرمایه فردای من است.  مادرم ! به پاس آنچه به من داده ای، به ستایش محبت های بی اندا...
2 خرداد 1391

دلتنگی

چقدر دلتنگ تو بودم امروز عزیزکم ...  صبح مجبور بودم زود برم دانشگاه تا ساعت 8 سر کلاس باشم و تو خواب بودی. وقتی هم برگشتی خونه خوابت می اومد. تازه وقتی هم اومدم مهد دنبالت، اول اومدی بغلم؛ اما بعد دوباره می خواستی بری بغل اکرم جون (مربی مهربونت). اینجوری مامانو تنبیه می کنی؟! بعدشم که اومدیم خونه، سوییچ ماشینون ازم گرفتی و می خواستی بخوریش که من ازت گرفتمش (البته جون مامان با مهربونی)، اما تو شاکی شدی و صورتت رو گذاشتی زمین و شدید گریه کردی. خدا رو شکر تا بغلت کردم و گفتم ببخشید مامانی، زود آروم شدی؛ اما هنوزم که یادم میاد، دلم می گیره. یه کم دوباره به ماسک مامان (سرما خورده ام) خندیدی، اما زود خوابیدی. الانم که غرق خواب نازی... خ...
2 خرداد 1391

مادربزرگ ها، مهربون ترین موجودات دنیا و البته پدربزرگ ها و...

سلام دختر گلم. خوبی مامانی؟ الان تو خواب ناز، خوابای رنگی می بینی؟ امروز پیش مامان بزرگ، بابابزرگ، عمه ها و علیرضا بودیم. کلی دوستت دارن و باهات حسابی بازی کردن. خدا به همه شون سلامتی بده. با اینکه امروز پیششون بودیم دوباره دلم براشون تنگ شده. دلم برای مامانی، بابایی و خاله ها و پسراشون هم تنگ شده، اما فردا می بینیمشون. دیشب نمی خوابیدی. مامان جون برات اسپند دود کرد و تو آروم شدی، بعدشم خوابیدی. فکر کنم یک نصفه شب بود که مامان جون اومد سر زد ببینه خوابیدی یا نه. همیشه مراقب ماست. خیلی دلم سوخت که نخوابیده تا خیالش راحت بشه. خیلی مهربونه و تو رو هم خیلی دوست داره. منم مثل یه مامان مهربون دوستش دارم. امیدوارم همه مون قدر زحمتاشو بدونیم و...
2 خرداد 1391
1