فاطمه حسنافاطمه حسنا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره

دنیای زیبای خدا

دلتنگی

چقدر دلتنگ تو بودم امروز عزیزکم ...  صبح مجبور بودم زود برم دانشگاه تا ساعت 8 سر کلاس باشم و تو خواب بودی. وقتی هم برگشتی خونه خوابت می اومد. تازه وقتی هم اومدم مهد دنبالت، اول اومدی بغلم؛ اما بعد دوباره می خواستی بری بغل اکرم جون (مربی مهربونت). اینجوری مامانو تنبیه می کنی؟! بعدشم که اومدیم خونه، سوییچ ماشینون ازم گرفتی و می خواستی بخوریش که من ازت گرفتمش (البته جون مامان با مهربونی)، اما تو شاکی شدی و صورتت رو گذاشتی زمین و شدید گریه کردی. خدا رو شکر تا بغلت کردم و گفتم ببخشید مامانی، زود آروم شدی؛ اما هنوزم که یادم میاد، دلم می گیره. یه کم دوباره به ماسک مامان (سرما خورده ام) خندیدی، اما زود خوابیدی. الانم که غرق خواب نازی... خ...
2 خرداد 1391

اذیت های دندون

سلام ناز گلکم ... خوبی مامانی؟ چند روزیه خوب غذا نمی خوری، قربونت بره مامان. لاغر که بودی. یه کوچولو صورت داشتی، اونم که آب شده. فکر کنم به خاطر دندوناته عزیزکم. برات غصه دارم. خدا کمک کنه زودتر خوب بشی ...
2 خرداد 1391

گریه های عجیب

سلام ناز گلکم. ای کاش می شد همیشه از روزای خوشت بنویسم. از شادی و سلامتیت اما حیف ... دیروز اول که تب داشتی، بعدم اومدم مهد دنبالت، خاله گفت که خوب غذا نمی خوری و یک تکه موز رو 45 دقیقه تو دهنت نگه داشتی. می گفت که یه روانشناس میاد مهد، باهاش صحبت کنم. اما من فکر می کنم مال دندوناته. خیلی غصه خوردم اما بابایی هم همینو می گه که به دندونات عادت نکردی. شب دیگه خوب بودی و غذا خوردی خوابیدی اما یه دفعه ساعت یک نصفه شب افتادی رو دنده گریه. جیغ می کشیدی و گریه می کردی. آخر با خوردن شیر به خیر گذشت و خوابیدی. اما دوباره ساعت 3 نصفه شب بیدار شدی و بدتر از قبل. جیغغغغغغغغغغغ گریههههههههه ... هر کاری می کردم آروم نمی شدی. اسپند دود کردم، آب دادم،...
2 خرداد 1391

جمعه با خانواده

دوباره سلام مامانی ... امروز کوچولو می نویسم چون خیلی خیلی خسته ام عزیز دلم. تو هم خوابی و منم می خوام بیام پیشت. هرکاری من می کنم تو هم می کنی، پس منم می خوام هرکاری تو می کنی انجام بدم. (هه هه) امروز داشتم گردگیری می کردم، تو هم یه دستمال کاغذی برداشتی و دیوار و کلید چراغو تمیز می کردی. بعدم که من جارو می زدم یه دستمال کوچولو از رو زمین پیدا کرده بودی و با افتخار به من می دادی ... الهی مامان قربون کمک کردنت بره. (الان گریه کردی و من اومدم پیشت. گرمت شده بود. مثل همیشه... نمی دونم تو چرا اینقدر احساس گرما می کنی!!!) تازه خونه مامانی کلی همه رو ذوق زده کردی، چون براشون یه قدم تاتی می کردی. دستتم می زدی پشت کمرت و می ایستادی... برای...
2 خرداد 1391

مادربزرگ ها، مهربون ترین موجودات دنیا و البته پدربزرگ ها و...

سلام دختر گلم. خوبی مامانی؟ الان تو خواب ناز، خوابای رنگی می بینی؟ امروز پیش مامان بزرگ، بابابزرگ، عمه ها و علیرضا بودیم. کلی دوستت دارن و باهات حسابی بازی کردن. خدا به همه شون سلامتی بده. با اینکه امروز پیششون بودیم دوباره دلم براشون تنگ شده. دلم برای مامانی، بابایی و خاله ها و پسراشون هم تنگ شده، اما فردا می بینیمشون. دیشب نمی خوابیدی. مامان جون برات اسپند دود کرد و تو آروم شدی، بعدشم خوابیدی. فکر کنم یک نصفه شب بود که مامان جون اومد سر زد ببینه خوابیدی یا نه. همیشه مراقب ماست. خیلی دلم سوخت که نخوابیده تا خیالش راحت بشه. خیلی مهربونه و تو رو هم خیلی دوست داره. منم مثل یه مامان مهربون دوستش دارم. امیدوارم همه مون قدر زحمتاشو بدونیم و...
2 خرداد 1391

شیطنت های نصفه شب!

سلام گل دخترم. دیشب چه شبی داشتیم ... یا شایدم بهتره بگم دیروز عجب روزی بود ... نمی دونم چرا همه اش ناله داشتی و شلافه بودی. الهی ... من که نمی دونم تو دلت چی می گذره. خونه مامانی اینام با هیچ کس خوش نمی گذروندی. مخصوصاً با مردها که حسابی خجالت می کشیدی و می شدی مثل مجسمه یخی. تازه آخر شب یه کم سر حال شده بودی و با مامانی می خندیدی. بابایی می گفت بچه تا میاد سرحال شه باید بره. ساعت 3 نصفه شبم بیدار شدی و ناله می کردی. هر کاری کردیم آروم نشدی تا اینکه فکر کردم چون بیداری می خوای بیای بیرون. همینم بود. اومدیم کنار پنجره کلی حال کردی. هی باز و بسته می کردی و ذوق می کردی. می دونی کلاً هم بازیات عجیبه، هم کارات، هم خوراکیات. مثلاً تخو...
30 ارديبهشت 1391

بهترین هدیه خداوندی!

سلام امید مادر. روزت مبارک! امروز وقتی اومدم مهد دنبالت، با یه حس و عشق خاصی اومدی بغلم مامانی. بچه های بزرگ تر به مامانشون گل می دادن، می بوسیدن و تبریک می گفتن. مادرا چه عشقی می کردن. بهترین هدیه دنیاااااااا ... اشک تو چشام جمع شده بود. از خدا بابت بهترین هدیه اش ممنونم و بی صبرانه منتظر روزی هستم که تو هم بزرگ بشی...  البته تو هم یه بند می گی ماما، ماما ... و خودتو برام لوس می کنی قربونت برم. اینم خاله طیبه برای تو فرستاده: « همه نازن، تو ناناز؛ همه سیرن، تو پیاز؛ همه شورن، تو شکر؛ همه قلوه، تو جگر.»
23 ارديبهشت 1391