بی خوابی شبانه ...
سلام مامانی.
تو خواب ناز خوش می گذره عزیزکم؟
چند روز بود نمی تونستم بیام به وبلاگت سر بزنم، همه اش غصه می خوردم.
آخرشم نفهمیدم چی شد اما اینقدر دعا دعا کردم که یه دفعه وارد شد. (خدا رو شکر)
هر چی سعی کردم بخوابم، بی خوابی زده بود به سرم. منم اومدم پای کامپیوتر. نمی دونم بابایی چی کار کرده که خونه پر پشه است.من قدیما نمی کشتم، یعنی دلم نمی اومد اما الان به عشق تو می کشم... تا الان سه تا
امیدوارم روزی که با سواد شدی از اینا لذت ببری چون من با دلم می نویسم هرچند از لحاظ انشا جالب نیست اما از ته ته ته دلمه.
امروز همه اش همه به تو می گفتن بوس و کیف می کردن که لباتو می بری جلو. طبق معمول هم به دمپایی ها گیر داده بودی و تا دمپایی بابایی جونو دیدی که بزرگ تر بوده اون یکی دمپایی رو ول کردی. هر کس هم می رفت بیرون تو دنبالش جیغ می زدی، حتی چند دفعه رفتی حیاط و یک دفعه ام مامان بزرگ مهربونت کلی بردت دوچرخه سواری کردی که حسابی خسته شد اما بازم بست نبود. آخر با پسرعمه رفتیم پارک. تاب بازی هم کردی و وقتی تاب وایساد خودتو تکون می دادی، دقیقاً عین من.
موقع شام هی نون می زدی به سالاد الویه می خوردی. عمه کلی ذوق کرده بود.
الهی فدات بشم من ...
اینم تویی که وقتی می شینی رو پای بابا دیگه فرمونو ول نمی کنی. راستی... دیشب بابا رو که دیدی بعد از دو روز کلی ذوق کردی.