شیطنت های نصفه شب!
سلام گل دخترم.
دیشب چه شبی داشتیم ... یا شایدم بهتره بگم دیروز عجب روزی بود ...
نمی دونم چرا همه اش ناله داشتی و شلافه بودی. الهی ... من که نمی دونم تو دلت چی می گذره.
خونه مامانی اینام با هیچ کس خوش نمی گذروندی. مخصوصاً با مردها که حسابی خجالت می کشیدی و می شدی مثل مجسمه یخی.
تازه آخر شب یه کم سر حال شده بودی و با مامانی می خندیدی. بابایی می گفت بچه تا میاد سرحال شه باید بره.
ساعت 3 نصفه شبم بیدار شدی و ناله می کردی. هر کاری کردیم آروم نشدی تا اینکه فکر کردم چون بیداری می خوای بیای بیرون. همینم بود. اومدیم کنار پنجره کلی حال کردی. هی باز و بسته می کردی و ذوق می کردی.
می دونی کلاً هم بازیات عجیبه، هم کارات، هم خوراکیات. مثلاً تخوم مرغ رو از دهنت پرت می کنی بیرون یا پنیر دوست نداری اما ... روغن زیتون، عرق کاسنی و کاکوتی (که می گن از عرق نعنا 10 برابر تلخ تره)، پیاز و ... با اشتها می خوری.
بعد که دیگه خسته شدم شروع کردی به نقاشی. همه اش نگران خودکار بودم و تو هم دلت می خواست بکنی تو گوش و چشم و بینی ات اما هی می آوردی بالا دوباره منتظر بودی من نبینمت... بالاخره خوابت گرفت اما من دیگه نخوابیدم و دارم برات می نویسم عزیزکم.
کلی درس و کار ناتمام دارم اما همه اش شیطون گولم می زنه میام سراغ وبلاگ تو. خدا خودش کمکم کنه ...