دلتنگی
چقدر دلتنگ تو بودم امروز عزیزکم ...
صبح مجبور بودم زود برم دانشگاه تا ساعت 8 سر کلاس باشم و تو خواب بودی. وقتی هم برگشتی خونه خوابت می اومد. تازه وقتی هم اومدم مهد دنبالت، اول اومدی بغلم؛ اما بعد دوباره می خواستی بری بغل اکرم جون (مربی مهربونت). اینجوری مامانو تنبیه می کنی؟! بعدشم که اومدیم خونه، سوییچ ماشینون ازم گرفتی و می خواستی بخوریش که من ازت گرفتمش (البته جون مامان با مهربونی)، اما تو شاکی شدی و صورتت رو گذاشتی زمین و شدید گریه کردی. خدا رو شکر تا بغلت کردم و گفتم ببخشید مامانی، زود آروم شدی؛ اما هنوزم که یادم میاد، دلم می گیره. یه کم دوباره به ماسک مامان (سرما خورده ام) خندیدی، اما زود خوابیدی.
الانم که غرق خواب نازی...
خاله همیشه می گه این بچه گناه داره... از وقتی به دنیا اومده، پدر و مادر دانشجو ... فکر کنم راست می گه مامانی.
ما رو ببخش.
(الان انگار حسم رو فهمیدی و تو خواب یه ناله کردی، اما اومدم پیشت، خواب خواب بودی...)
چقدر دلتنگتم عزیزکم ...