پدر بزرگ مهربون، دوست دارم. روزت مبارک!
سلام گل دخترم، نازدونه من، همه عشق و نفسم ...
امروز خواستم یه متنی برای تبریک به باباجونی بنویسم. اول نوشتم تو بهترین هدیه به بابایی که مثل نداری ... دیم حس نوشتن نیست. پاکش کردم.
خواستم اتفاقات دیروز رو بنویسم مثل اینکه همچین عمه ای شده بودی که می خواست بره بیرون گریه می کردی. بنده خدا عمه اینقدر راهت برده بود که پا درد گرفته بود. تازه عمه کوچیکه هم بنده خدا با اینکه درس می خوند برای امتحانا هی می اومد بهت سر می زد و ساعتای خالی رو پوشش می داد (هه هه...). مامان بزرگ بنده خدا هم که همیشه پشتیبانیه. کلی کارامونو انجام داد که بریم امام زاده، بعد هم نشوندیمش تو ماشین، تو گرما، بابا جونی دنبال بلیطش بود. کلی خجالت کشیدم ... تو هم که پیش عمه حال می کردی.
رفتیم امام زاده و به احترام بابا حاجی یه زیارت عاشورا خوندم. خدا همه شونو رحمت کنه ... چقدر زیارت عاشورا بعد از مدت ها حال داد.
موقع برگشتن، توی ماشین خوابت برد و وقتی رسیدیم بیدار شدی. فکر کنم دیدی هیچ کس دیگه نیست، زدی زیر گریه. جیغ و اشک و... تو رو خدا اینجوری نکن مامانی طاقت نداره.
ما هم که دیدیم هوس بیرون داری بابایی رو رسوندیم مترو و رفتیم خونه مامانی اینا. خاله جونی که خیلی دوست داره برات آب سیب و هویج آورد و باهات هی بازی می کرد. مامانی اینا مشهد بودن و برامون کلی سوغاتی آورده بودن. هفته قبلم مامان بزرگ برات از مشهد لباسای خوکشل خوکشل آورده بود.
من این هفته خیلی خسته بودم و بعد از بیماری تو و گذروندن هفته آخر دانشگاه ( سه تا کنفرانس و ...) واقعاً جون برام نمونده بود. دست همه شون درد نکنه ...
همه این مقدمات گفتم، برای این که بگم می خواستم از پدربزرگات بنویسم، تشکر کنم و روزشونو تبریک بگم.
اینقدر رفتم حاشیه که ... ولش کن، باشه برای بعد ...