مامان و دلتنگی، سر دو راهی...همه ی عشق و امیدم
سلام حسنا خانوم طلا، همه عشق و امید مامان
امروز یکی از روزای بد زندگی مامان بود دخترم... چرا؟... چون بعد از یه روز کاری که از اداره به امید دیدن دخترش اومد خونه، شما می خواستی خونه مامان جون بمونی و به سختی اومدیم .
وقتی هم رسیدیم خونه که شروع کردی به شیون و هیچ شیوه ای هم جواب نداد...بستنی، پارک، تشویق، جدیت ...
اونقدر دو نفری گریه کردیم که هر دومون لبو شده بودیم.
نزدیک اومدن بابا تقریباً آروم شدی و وقتی بابا اومد جفتمون سر درد دلمون باز شد.
نمی دونم چی شده بود که بابا یه کیسه چیپس و پفک خریده بود و تو با دیدنش حسابی خوشحال شدی و بوس و بغل و ... و قول دادی که دیگه گریه نکنی.
پفک خوردی و بستنی و بعدشم از خستگی جفتتون غش کردید.
من هم اونقدر دلم گرفته که اومدم برات بنویسم... برای آینده...
دخترم، من هیچ کس رو اندازه تو دوست ندارم.می دونم که وقتی صبح تا عصر خونه مامان جونی و دورت شلوغه دیگه دلت نمی خواد بیای تو خلوت خونه.وقتی می خواستیم بیایم کرج، می خواستم کارو ول کنم، اما باور کن از در و دیوار آدمایی می ریختن که می گفتن اشتباهه و پشیمون می شی. حتی از دیدگاه روانشناسی تحقیق کردم و دیدم که می گن در آینده دوست داری که مادرت جایگاه اجتماعی داشته باشه و ...
باور کن گاهی دلم می خواد از کار اخراجم کنن... چون خودم نمی تونم انتخاب کنم... بین حال و آینده...
اما هر وقت این نوشته رو خوندی، بدون که با گریه تو و اینکه دیدم نمی خوای پیشم باشی، آرزو کردم که دیگه تو این دنیا نباشم... پس مطمئن باش که تو همه ی دنیای من و مهم ترین دلیل زنده بودنمی...
خدا رو شکر که همه چی به خیر گذشت و تو الان آروم آروم خوابیدی...(هرچند بد موقع است و شب بیچاره مون می کنی... هه هه هه)