شیرین من...زندگی من...حسنای مامان
سلام عزیز دلم.
امروز مامان به خاطر سرماخوردگی شما خونه است و شما هم الان تو خواب نازی...
نه بابا صبح استرس داشت، نه من و نه شما عزیز دلم. (مامان به خاطر کار کردنش شرمنده شماست)
عزیز دلم، شما داری کم کم به یه دختر آروم و مهربون تبدیل می شی اما ای کاش من بیشتر می تونستم کنارت باشم و به آرامش کمک کنم.
ماشااله حواستم خوب جمعه. مثلاً دیروز یه دفعه گفتی: آی دلم... گفتم: ماساژش بدم مامانی؟
گفتی:نه. تیر زده. گفتم:کی؟ -بابا تیر زده. تفنگ داشت. دل خودتم بابا تیر زده؟!
تازه فهمیدم به خاطر اینکه من دل درد داشتم و به بابا گفته بودم یه درد بدی تیر می کشه (چند ساعت قبلش) این حرفو زدی ...
من خیلی خیلی دوست دارم شیرین زبونم.
هفته های قبل به خاله نیره گفته بودی شما رو ببره خونه شون که چند هفته خونه شون تعمیرات بود و هفته بعدشم ماشین نداشت. یک روز بعد از این وقایع هی یواشکی رفته بودی از خاله پرسیده بودی خونه شون درست شده یا نه. بعد از اینکه چند بار پرسیده بودی و مطمئن شده بودی باز رفتی در گوشش گفته بودی: خاله ماشین داری؟... خاله از خنده غش کرده بود و شما رو با خودش برد خونه شون و بعد ما اومدیم دنبالت
از شیرین کاریات بخوام بگم که تو برای مامان همه اش شیرینی هستی.
عاشقتم فرشته من... میوه دلم... نور دیده ام... نون قندی من