فاطمه حسنافاطمه حسنا، تا این لحظه: 13 سال و 8 روز سن داره

دنیای زیبای خدا

به به، روغن زیتون!

1391/3/5 9:21
730 بازدید
اشتراک گذاری

سلام خانوم خانومای من.

این روزا دیگه کمتر وقت می کنم بیام این طرفا اما تو هی شیرین کاری می کنی و من دلم می خواد بنویسم.

عیب نداره مامانی. تو همیشه شیرینی. وقتی بزرگ شدی شاید برات تعریف کنم.

مثلاً حرف زدنای یه دفعه ات. مامان، بابا، تیه (کیه) و اَدَ (الو) رو که از قبل می گفتی و تسلط داری. اما جدیداً به جای با که برای بگیر می گفتی، با یه حالت خاص می گی «ب...ر» که قشنگ معلومه می گی اما قابل نوشتن نیست. یا دیروز به جای بِ که می گفتی، بده می گفتی اما دِ یه طوری خاصی از ب جدا بود. با این فو...هوف... هم که منو کشتی. همه اش یه چیزی می اندازی و می گی فو...

یا بند کیفتو میندازی تو دستت و می خوای بری بیرون. تسبیح که افتاد تو دستت جو کیف بهت دست داد و راه افتادی.

من همه اش باهات کیف می کنم، همه عشق و زندگیم.

دیروزم بردمت پارک، اول هی می خواستی کالسکه رو هل بدی و نشسته زور می زدی اما بعد که بردمت بیرون کلی با بهت و حیرت به ماشینا و آدما نگاه می کردی. تا برنگشتیم خونه از شوک در نیومدی. بمیرم الهی ...

دیشب هوس کردم چون ماهی خورده بودی و ... بهت یه قاشق روغن زیتون بدم. با توجه به سابقه عجیب غریب خوریت مطمئن بودم که می خوری، چون قبلاً روی برنجتم که ریخته بودم بهتر می خوردی.

اولش هیچ جوری حاضر نبودی لب بزنی اما من نا امید نشدم؛ چون مطمئن بودم بچشی، می خوریش.

آخر به هوای بازی با شیشه روغن یه ذره خوردی و بعد دیگه خوشت اومده بود. هی در شیشه رو می ذاشتی، می خوردی، دوباره در شیشه رو بر می داشتی و منتظر قاشق بعدی بودی. منم هی کم می دادم اما 20-10 دفعه ای این کارو تکرار کردی و من احساس می کردم دیگه زیادیت میشه. اما اصلاً کوتاه نمی اومدی و هی تا می خواستم ببرم جیغ می زدی. یه بارم که سرفه ات گرفت و هرچی روغن بود پاشیدی تو صورت مامانی. خلاصه بعد از اینکه کلی روغن خوردی و ریختی، دیگه بر داشتم که ببرم، اما گریه و جیغ ... با بازی و سرگرمی تونستم آرومت کنم وگرنه کوتاه نمی اومدی.

این روزا خوب غذا نمی خوری. دیگه می خوای بازی بازی بخوری. مثلاً من بغلت کنم، همین طوری ایستاده با دست بهت غذا بدم. یا کلی غذا بریزی زمین، بعد یه ذره اشو بخوری و ... منم سعی می کنم همین طوری بهت غذا بدم، اما توی مهد نمی شه. (لاغر که بودی، حالا شدی پوست و استخون) شاید اگه اینقدر مربیتو دوست نداشتی، اصلاً کارو ول می کردم اما خیلی دوستش داری و حتی بعضی وقتا می مونی بیای بغل من یا بری بغلش.

منو ببخش مامان جونم. باور کن که توی دنیا دیگه هیچ عشقی رنگ عشق تو رو تو دلم نداره. همه عشقم به کار و درس و ... تبدیل شده به عشق تو. اما امیدم دنیا همینه. بزرگ می شی می فهمی.

ببخش، ببخش، ببخش، ببخش ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

خاله مرمر
5 خرداد 91 10:49
سلام مرسی که به وبلاگ ریحانه سر زدید و نظر دادید. امیدوارم هر روز شاهد شکوفا شدن غنچه زیبای زندگیتون باشین و چشمهای قشنگش روزگار بد نبینه
مامان دخملی
5 خرداد 91 13:12
سلام مامانی مرسی از راهنمایی تون پس منم میخورم تا دخملی وزن مناسب بگیره مرسی که بهم سر زدی من لینکتون کردم با اجازه
مامان مهربان فاطمه
7 خرداد 91 2:49
سلام عزیز.از لطفت ممنونم.من قابل این حرفا نیستم.دخترنازی داری.خدا حفظش کنه.منم از آشنایی با شما خوشحالم.دخترت رو ببوس.منم اولین فرصت لینکتون میکنم.
مامانی طهورا
7 خرداد 91 15:34