فاطمه حسنافاطمه حسنا، تا این لحظه: 13 سال و 8 روز سن داره

دنیای زیبای خدا

بعد از مدت ها

سلام گلم♥ بعد از مدت ها به وبلاگت سر زدم و تاسف خوردم که چرا از این دفتر خاطرات غافل شدم؟! وقتی خاطراتت رو اینجا می خونم می بینم که تقریبا تمامشو فراموش کرده ام...حیف تو دندوناتو در آوردی، راه افتادی، شیرین زبونی کردی و الان که می ری پیش دبستانی یه خانوم کامل شدی که گاهی ما یادمون می ره تو هنوز یه بچه ای. شیطنتای گه گاهت یادمون می اندازه که هنوز هم کوچیکی♥ الان داشتی خیاطی می کردی. می خواستی دکمه رو پارچه بدوزی و من گفتم، من نمی تونم. گفتی خودم می تونم. بعدش هم چون گفتم سوزن خطرناکه، با سنجاق قفلی اونا رو وصل کردی. داداش کوچولوت چند روزه مثل ماهی تکون می خوره و خودت هم چشمات عفونت کرده و دارو می خوری. چقدر برات سخته، ...
10 دی 1395

گذر سریع روزها

سلام عزیزم. روزها خیلی سریع می گذرند. منو ببخش که وقت نمی کنم از شیرین کاریات بنویسم. دیگه یه خانوم تمام عیار شدی و من هم بی نهایت دوستت دارم. یه مهد جدید داری می ری و تند تند چیزهای جدید یاد می گیری. زودتر از اون چیزی که فکر می کردم بزرگ شدی...
17 مرداد 1394

درد دل با دختری

سلام مامانی. روزت مبارک عشق من. مونس مامان امروز مامان به خاطر سرماخوردگی شدید نرفته بود اداره و بعد از دکتر اومدیم مهد دنبالت.(از هفته دوم مهر نیمه وقت می ری مهد) خیلی ذوق کردی من اومده بودم. متاسفانه اشتباه کردم و بهت گفتم که آمپول زدم و تو هم گیر دادی و هی گریه می کردی که چرا آمپول زدی. سه مرتبه برای این کلی گریه کردی (شاید در مجموع حدود نیم ساعت گریه جدی) و آخرم با ناراحتی روی پام خواب رفتی آخه این چه روز کودکی بود ...
16 مهر 1393

خنده یا گریه ... مسئله این است!

دیشب ساعت سه نصفه شب خواب و بیدار شده بودی... هی صدام زدی تا بالاخره من اومدم پیشت. بغلم کردی و گفتی: مامان منو دوست داری؟ گفتم: بله عزیزم. گفتی: منم دوست دارم... حالا برو برام شیر بیار. امروز باعث خنده همه شده بودی. من هم همون موقع برات حریره نارگیلی که خاله گفته باید 21 روز بخوری رو درست کردم چون می دونستم اگه اون موقع شیر بخوری دیگه سیر می شی و اونو نمی خوری. دیروز هم تو مهمونی بغل آقا محمد نشسته بودی و تکون نمی خوردی. نمی خواستی با ما بیای راستی وقتایی که دستاتو دور صورتم می کشی (مثل مرتب کردن روسری و ...) خیلی حال می کنم. خیلی خیلی دوست دارم عزیزم. ...
7 دی 1392

شیرین من...زندگی من...حسنای مامان

سلام عزیز دلم. امروز مامان به خاطر سرماخوردگی شما خونه است و شما هم الان تو خواب نازی... نه بابا صبح استرس داشت، نه من و نه شما عزیز دلم. (مامان به خاطر کار کردنش شرمنده شماست ) عزیز دلم، شما داری کم کم به یه دختر آروم و مهربون تبدیل می شی اما ای کاش من بیشتر می تونستم کنارت باشم و به آرامش کمک کنم. ماشااله حواستم خوب جمعه. مثلاً دیروز یه دفعه گفتی: آی دلم... گفتم: ماساژش بدم مامانی؟ گفتی:نه. تیر زده. گفتم:کی؟ -بابا تیر زده. تفنگ داشت. دل خودتم بابا تیر زده؟! تازه فهمیدم به خاطر اینکه من دل درد داشتم و به بابا گفته بودم یه درد بدی تیر می کشه (چند ساعت قبلش) این حرفو زدی ... من خیلی خیلی دوست دارم شیرین زبونم. هفته های قبل ب...
24 آذر 1392

بامزه من ...

سلام عزیزم. هرچند بد موقع است اما خلاصه می نویسم... دیروز بسته ماکارونی رو چپه کردی رو زمین. بعد مامانی زنگ زده بود بهت می گفت به مامان کمک می کنی؟ گفتی: «آره، ماکارونی رو ریختم بابام منو دعوا کرد.» مامانی گفت:« چرا؟ شما که دختر بدی نیستی عزیزم.» گفتی:« نه، بد نیستم، فضولم» دیگه یک تا ده رو هم خوب می شماری، فقط تو هفت و هشت گیر داری اما رنگا رو زیاد خوب یاد نگرفتی، گاهی درست . گاهی هم کاملاً پرت می گی. خیلی دوست دارممممممممممممممم ...
14 آبان 1392

مامان و دلتنگی، سر دو راهی...همه ی عشق و امیدم

سلام حسنا خانوم طلا، همه عشق و امید مامان امروز یکی از روزای بد زندگی مامان بود دخترم... چرا؟... چون بعد از یه روز کاری که از اداره به امید دیدن دخترش اومد خونه، شما می خواستی خونه مامان جون بمونی و به سختی اومدیم . وقتی هم رسیدیم خونه که شروع کردی به شیون و هیچ شیوه ای هم جواب نداد...بستنی، پارک، تشویق، جدیت ... اونقدر دو نفری گریه کردیم که هر دومون لبو شده بودیم. نزدیک اومدن بابا تقریباً آروم شدی و وقتی بابا اومد جفتمون سر درد دلمون باز شد. نمی دونم چی شده بود که بابا یه کیسه چیپس و پفک خریده بود و تو با دیدنش حسابی خوشحال شدی و بوس و بغل و ... و قول دادی که دیگه گریه نکنی. پفک خوردی و بستنی و بعدشم از خستگی...
9 شهريور 1392

خانومانه

سلام عزیزم. مامان ببخش که برات خاطره نمی نویسه... آخه تو همه لحظه هات پر از اتفاقه و برای من شیرینه مخصوصاً الان که وارد مرحله جدیدی از زندگی شدی که دیگه واقعاً می خوای خانوم بشی و با پوشک بای بای پیشرفتت ظرف چند روز واقعاً خوب بوده... گاهی می گی و گاهی هم انگار حال نداری ووی ووی ... اما همه اش انگار دیگه کاملاً حس می کنی. عاشقتم همه امیدم که دیگه می شینی سر سفره افطار و خودت پنیر روی نون می ذاری و ... خیلی رئیسی و به همه نظارت داری مثل وقتی که من چیزی می خورم و می گی نریزیا یا خودت می خوری و می گی سرمو جلو میارم و ...، داخل آدم (به قول عمه) ...
30 تير 1392

خانوم خانومی

سلام عزیزم. دیگه واقعاً حس می کنم از اینترنت حذف شدم که از این بابت از شما و خاله های عزیز (به ویژه خاله مرمر) واقعاً عذر می خوام بزرگ شدن تو (بیشتر از من به کامپیوتر علاقه داری) و از طرف دیگه کمبود وقت و خستگی و ... دیگه واقعاً حس می کنم بزرگ شدی... منظورتو می رسونی. خیلی از کلماتو درست می گی، لباستو انتخاب می کنی (حتی برای من هم تصمیم می گیری)و همه کارو می خوای خودت انجام بدی. مثل دیروز که به بابا می گفتی:«خودم/منم بنزین بزنم(البته به جای ز، ی می گفتی). کلمه ای که خنده دار می گی، می افتمه که می گی می مومم یا می فولم. وقتیم می خوای غذا نخوری می گی خسته ام. الانم داری نماز می خونی، عشقم.(گاه و بی گاه یاد نماز خوندن می افتی)...
19 خرداد 1392