فاطمه حسنافاطمه حسنا، تا این لحظه: 13 سال و 29 روز سن داره

دنیای زیبای خدا

یه تغییر واقعی

سلام خانوم خانومای مامان. امروز برام یه هیجان واقعی بود وقتی از اداره زنگ زدم خونه و تو گوشی رو گرفتی و گفتی: «سلام مامان.» می خواستم بال در بیارم. دیگه واقعاً با کارات به این باور رسیدم که بزرگ شدی و مونس مامانی. دیروز (سیزده به در) توی باغ دایی جون هم خیلی بیشتر از همیشه به من خوش گذشت چون تنها نبودم و تو با من بودی... مونس مامان... مونس مامان ...(اینو اولین بار خاله منیره گفت و من همه اش به این واقعیت پی می برم) امروز ١٢ روز از تولدت گذشته عزیز دلم. روز تولدت تو اوج عیده و همه یادشون می ره. فقط امسال خانواده خاله نیره یادشون بود که خاله برات پیام داده بود: «تولد نفس خاله مبارک.» هر لحظه برای من یه لح...
14 فروردين 1392

بی قرار لحظه ها

سلام عزیزم. از تو و از همه خاله های مهربونت که میان سر می زنن واقعاً عذر می خوام که نمی تونم همه لحظه های شیرینتو بنویسم. لحظه های قشنگی که تو زود زود پیشرفت می کنی و من هم دنبالشون در حال دویدنم. برعکس مامان ماشااله تو زبر و زرنگی همه کارا رو می خوای خودت انجام بدی و حتی چهارشنبه صبح نیم ساعت معطل شدم تا تو رو از پشت فرمون ماشین بردارم. قام قام می کردی، سویچ می گرفتی و جاشو می دونستی، دنده رو تکون می دادی و ... از رانندگی خیلی خوشت اومده چون هم قبل از خواب هی می گفتی قام قام و وقتی حریفم نشدی شروع کردی به رانندگی خیالی و هم شب توی خواب می گفتی قام قام ... بده ... بده آرزوی یه جمعه داشتیم بخوابیم که اونم ...
10 بهمن 1391

عید مبارک یا رسول الله (صلی الله علیک و علی آل بیتک)

سلام امید مامان. خوبی؟ فعلاً ایام امتحانات مامان و باباست و حسابی در گیریم. برای همین نمی تونم زیاد سر بزنم. فردا یه عید خیلی خیلی بزرگ برای ما مسلموناست و روزیه که پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) به پیامبری مبعوث شدند.     بهت تبریک می گم و امیدوارم سال های سال باشی و این عید عزیزو گرامی بداری. مامان جونی شیرین کاریات زیاد شده اما حیف که وقت ندارم بنویسم فقط اینقدر می تونم بگم که دیگه کاملاً حرفای ما رو می فهمی و کاملاً هم برای خودت تصمیم گیری می کنی؛ مثلاً امروز هر چی خواستم لباستو در بیارم نمی ذاشتی تا اینکه رفتم یه بلوز که عکس عروسک داره آوردم و گفتم : «لباس قشنگ بپوشه دختر نازم؟» تو هم سرتو به علا...
28 خرداد 1391

بی خوابی شبانه ...

سلام مامانی. تو خواب ناز خوش می گذره عزیزکم؟ چند روز بود نمی تونستم بیام به وبلاگت سر بزنم، همه اش غصه می خوردم.   آخرشم نفهمیدم چی شد اما اینقدر دعا دعا کردم که یه دفعه وارد شد. (خدا رو شکر) هر چی سعی کردم بخوابم، بی خوابی زده بود به سرم. منم اومدم پای کامپیوتر. نمی دونم بابایی چی کار کرده که خونه پر پشه است.من قدیما نمی کشتم، یعنی دلم نمی اومد اما الان به عشق تو می کشم... تا الان سه تا امیدوارم روزی که با سواد شدی از اینا لذت ببری چون من با دلم می نویسم هرچند از لحاظ انشا جالب نیست اما از ته ته ته دلمه.   امروز همه اش همه به تو می گفتن بوس و کیف می کردن که لباتو می بری جلو. طبق معمول هم به دمپایی ها گیر دا...
19 خرداد 1391

روزتون مبارک پدر و پدربزرگای مهربون ...

سلام بابایی. خوبی باباجونی؟ اینقدر برامون مهم بود که یه طور درست حسابی امروز رو بهت تبریک بگیم که همه اش فکر کردیم و آخرم به نتیجه نرسیدیم. امیدواریم اینکه اومدیم مسجد دیدنت و بابا بابا های شیرین قند عسل برات هدیه قابل قبولی باشه. بی نهایت دوست داریم تکیه گاه محکم ما و امید زندگی             از همین جا هم فاطمه حسنا امروز رو به پدربزرگای خیلی خیلی عزیز و عمو محسن مهربون و پسرخاله های دوست داشتنیش تبریک می گه.                            &...
15 خرداد 1391

پدر بزرگ مهربون، دوست دارم. روزت مبارک!

سلام گل دخترم، نازدونه من، همه عشق و نفسم ... امروز خواستم یه متنی برای تبریک به باباجونی بنویسم. اول نوشتم تو بهترین هدیه به بابایی که مثل نداری ... دیم حس نوشتن نیست. پاکش کردم. خواستم اتفاقات دیروز رو بنویسم مثل اینکه همچین عمه ای شده بودی که می خواست بره بیرون گریه می کردی. بنده خدا عمه اینقدر راهت برده بود که پا درد گرفته بود. تازه عمه کوچیکه هم بنده خدا با اینکه درس می خوند برای امتحانا هی می اومد بهت سر می زد و ساعتای خالی رو پوشش می داد (هه هه...). مامان بزرگ بنده خدا هم که همیشه پشتیبانیه. کلی کارامونو انجام داد که بریم امام زاده، بعد هم نشوندیمش تو ماشین، تو گرما، بابا جونی دنبال بلیطش بود. کلی خجالت کشیدم ... تو هم که پیش عمه ...
12 خرداد 1391

نی نی، لالا

سلام مامانی. خوبی دختر گلم؟ امیدوارم روزی که داری این مطالبو می خونی شاد و سلامت باشی و همیشه بمونی. این هفته خیلی سرم شلوغ بود. چند تا ارائه داشتم که متأسفانه طبق معمول همه کارا رو گذاشته بودم برای روزای آخر. البته واقعیت اینه که موضوعات آخر رو انتخاب کرده بودم تا فرصت بیشتری برای کار داشته باشم؛ اما جور نشد و همه کار موند برای این روزا. برعکس تو هم بیمار و بی قرار بوده. روز یکشنبه به خاله ها زنگ زدم که ببینم چی کار کنم. کلی گریه کرده بودم و بعد هم کنفرانسمو حسابی خراب کردم. اما امروز حالت بهتر بود. خدا رو شکر ارائه منم با کمک خدا به خیر گذشت. وقتی اومدم خونه، بابا گفت که حسابی خوابیدی. به نظرم اومد چون روی تخت ما بودی خنک بوده ...
9 خرداد 1391